تقدیم به او، او که در پناه افکار زیبایش نفس می کشیدم.
قندیلهای چندش آور شعور
در ظلمتی بس عظیم تر از کوه نور
آویخته از ترنم اعتماد
بر گستره سرخ آتش نور
هوا گرگ و میش، سیاه سیاه تا مانده اندکی سپید
اشکهای ترشیده بخت شمع،
زندگی را حسرت به دل می گریند، آهسته... آهسته...
قلبهای خیانت دیده به خلوت کوچه های بی کسی،
عشق را دستفروشی می کنند
و این دستفروشان در کسادی بازار بیاد ایام خوشی که نداشتند،
بیهوده خوشند
دانایی در قمار سینه دانایان جان می بازد...
باختنی تا مرز ساختن...
ساختن پیله ای بنام تنهایی... هوشیاری...
و اندیشه ها کز کرده در کنج بستر گندیده سکون
بر سوگ امتداد لحظه ها دیوانه وار می خندند
هوا گرگ و میش، سیاه سیاه تا مانده اندکی سپید
رعیت سرگرم پرستش تجربه
موعظه کاهن دیر چنین است:
چوپانان همه دروغگویند
ای گرگها، گوسفندان را به جرم دروغ چوپانان بدرید
فریادهای تهمت خورده چوپانان
گرگهای میراث خورده دروغ
آروغهای ترشیده دوغ
وحشتهای سیال بی امان و بی فروغ
همکلام با بیداد بی دریغ موعظه کاهن
دست در دستان هم
خدا را به جرم بت پرستی بت پرستان
محکوم به یگانگی کردند
و دلهره های لخت و عریان دخترکان پدر دریده را
محرم چشمان نامحرم خدایان سنگی پول و سرمایه!!!
رقص، رقص انتحار است در پیشگاه اقتدا
و جبر، تحمیل اقتدا است بر بام فرو ریخته اقتضاء
آه که چه بی دغدغه دست نیاز مادران کودک گرسنه را
با شعار « فقط نقد » بدست تندباد وحشی فقر می سپاریم
و شب هنگام دستان پرمان را رو به درگاه خدا برده
و شکر گویان فردایی پرتر را طمع می ورزیم
افسوس که سهم رخسار بی نوایان، از این همه طلا فقط رنگ آن است
شاید شبی به تبی سکه های سیاه مش اصغر
به برکت دعای خیر کاهن پیر، طلا گردد
شاید روزی آسمان به زمین فرود آید
شاید این نغزهای بی مغزی که کنون می خوانید
دگر بر شعور و عقل نشورند
و شاید قانونمندان قانون شکن
خود روزی گرفتار قانون، قانون شکنی شوند
به امید این بایدها و شایدها که روزی به تنومندی باور برسند
تا رسم خیال از دامن مادر عشق بروید.
یا حق. کویر